خاطره ی روزی به یاد ماندنی...
سلام عشق آجی!چطوری؟چه خبرا؟
می خوام یه خاطره بگم.یه خاطره از یه روز خوب...خیییییییییلی خوب.روزی که مامان جون بهم گفت که تو قراره بیای.یه روزی که هیچ وقت یادم نمیره...بذار درست تعریف کنم:
از اون جایی که مامانم معاون پرورشی دوره ی اول هست،من تو مدرسه زیاد می بینمش.اون روز مدیرمون بهم گفت نی نی تون دختره یا پسر؟من با کمال شرمندگی گفتم مگه ما نی نی داریم؟چی میگین شما؟(یه ذره بهم حق بدین آخه من هنوز نمی دونستم نی نی داریم)بعد گفت که حرفمو نادیده بگیر،آجی دوست داری یا داداش؟منم گفتم آجیبعد دیگه هیچی نگفت و من رفتم و زنگ خورد و رفتیم خونه...تو سرویس هی به خودم می گفتم یعنی خانوم مدیر راست میگه؟ما نی نی داریم؟و هی ذوق می کردمخلاصه...خسته و کوفته رسیدم خونه و داشتم قورمه سبزی مامان پز همراه با ته دیگ فراوان می خوردم. بعدش مامانم خبر خوب رو بهم اعلام کرد.(گفت و گوی من و مامان):
مامان:چه خبر از مدرسه؟اتفاق خاصی نیفتاد؟
من:نه!
مامان:هیچی؟
من:هیچی!
مامان:پس خانوم مدیر به تو چی گفته؟(فکر کنم مدیرمون بهش گفته بود.)
من:(در حال گاز زدن یک تکه ته دیگ)آهاااااان.فهمیدم...یه چیزای راجع به نی نی حرف میزد.نکنه واقعا...؟(غذا تو گلوم برا یه لحظه گیر کرد)
مامان:آرهههههههههه
من:دروغ نگو!!!!!!!!!!!!!!!
مامان:باور کن!
من:هیچی...ساکت.بعد با همون ته دیگ نجویده تو دهنم یه جیغ بلند کشیدماشک شوق از چشام ناخوداگاه می ریخت پایین...
(بابایی که در خواب ناز بوده،از خواب بلند می شود!)
بابا:نسیم چه خبرته؟خونه رو گذاشتی رو سرت بچه!برو بگیر بخواب(عصبانی)
مامان:هیچی ولش کن!(من با نگاهم از مامان تشکر می کنم)
من بعد از این که بابا رفت:چند ماهته؟کی به دنیا می آد؟
مامان:تقریبا 2 ماه و نیممه.26 تیر 1395 به دنیا می آد.
من:مامان مرسی!مامان مرسی!دوستت دارم!(ذوق زده)
خلاصه...دیگه من فهمیدم شما تو شکم مامانی هستی.دیگه کم کم کلاس کاراته ام شروع میشه آجی جون.به امید خدا شما که به دنیا می آی کمربند بنفش هستم...دیگه باید برم.بعد در موردش مفصل حرف می زنیم.بای بای عزیزم
تقدیم با عشق از طرف آجی